آشنایان ره عشق در این بحر عمیق، غرق گشتند و نگشتند به آن آلوده
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق، غرق گشتند و نگشتند به آن آلوده
پر پرواز غواصها با بال خطشکن بودن؛ غواص باشی خط شکن هم باشی با دست بسته پر هم بزنی و دم هم بر نیاوری؛ این آدمها که شهید شدند از معبر آب به همان پاکی با دستهای بسته به محضر او رفتند و حالا شدند ١٧٥ غواصِ خط شکن؛ به گمانم همانجا در آن شب مهتابی بر بالهای آب که سوار شدند خط را شکستند اما نه در آب یا خاک.
١٧٥ قهرمان، ١٧٥ رفیق
وداع با ١٧٥ غواص شهید، وداع با کسانی نیست که ٢٩ سال پیش و در سرمای زمستان سال ١٣٦٥ و در عملیات کربلای ٤ با دستان بسته به شهادت رسیدند، بلکه دیدار با دوستان و رفیقانی است که بدون هیچ آشنایی چشمداشتی، رفاقتشان را به ما سالها پیش ثابت کرده اند. آنها قهرمانان و اسطوره های نامیرای تاریخ این سرزمینند. قهرمانانی با گوشت و پوست و استخوان که درد و سرما و خستگی را حس کردند ولی با روحی بزرگ و اراده ای پولادین و اعتقادی راسخ به آرمانهایشان، هستی خود را در طبق اخلاص گذاشتند و برای دفاع از خاک پاک وطن و آسایش مردم از جان خویش گذشتند. ای کاش بتوانیم گوشه ای از مهربانی آنان را پاس بداریم. امروز، همه ما بدهکار آنانیم.
اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
رسیدن به اوج در اعماق دریا
خوشا به حال شهدای غواصی که در اعماق دریا به اوج رسیدند. خوشا به حال کسانی چون شما که با دستانی بسته در اعماق دریا به اوج رسیدید و بدا به حال ما که با دستانی باز غرق در زندگی دنیاییم و به اوج رسیدن برایمان محال است.
الله اکبر...الله اکبر... الله اکبر...
ساده و سبک مانند باران باریدند. آنقدر ستاره از آسمان ریخت که دشت پر از نور شد. اینک جاده بصره پر از خاطره های بشکوه آدمهایی است که سهمشان از زندگی، اخلاص بود و همه چیزی را که داشتند مانند گلوله بر سر دشمن ریختند.
خورشید در دستهایشان بود و کوه پشت سرشان. کوهها لرزیدند، اما آنها نه.
حالا در آفتاب بی غروب خورشیدشان که شعاعهای الله اکبر را مانندتندری به جان بدخواهان می کوبد، بر سفره نور نشسته ایم و آرزویمان تنها یک چیز است: ما را هم بر سفره عاشقی شان سهیم کنند.
در فیروزه نگاهشان هنوز آواز سبز زندگی جاری است.
دستهایشان بسته بود اما دلهایشان تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زد.
مانند فرهاد بر بیستون نام عشق را حک کردند و حالا ما مانده ایم و کتیبه ای که کلمه کلمه عشق را در خود دارد.
شفیعان روز قیامت، در سودای خود و خدا، جان را عطیه مهر قرار دادند و بر جانمازی که از عاشورای کربلای چهار تا به حال برپاست چنان به نماز قامت بسته اند که قنوتشان بر تن شهری لرزه انداخته است... الهی و ربی...
خداحافظی با غواصان قهرمان
ایرانیان در طول تاریخ همواره دلاوران و قهرمانان زیادی را در راه صیانت از میهن و شرف خود تقدیم کرده اند و جهان می داند که ایران و ایرانی عاشق آب و خاک خود هستند، اما غریبانه در راه میهن جان باختن حکایتی دیگر دارد.
امروز همه فرزندان ایران زمین در سراسر گیتی با مدافعان کشور خود با عشق خداحافظی و به غواصان شهید ادای احترام می کنند.
و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری!
به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله:
کجا دانندحال ما سبکباران ساحلها
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته، سر برآوردنداز گِلها
پ.ن: از چند هفته قبل یک عدد و یک داستان کوتاه نقل شبکه های اجتماعی شد و هر کسی از ظن خودش یار آنها. این #١٧٥ #غواص و #خط_شکن انگار با همه چندین هزار شهیدی که روی دست برگشتند فرق داشتند. برای ما که از #جنگ جز روایتهایی متعدد و متناقض و محدود ، چیز دیگری نیست، شنیدن جزئیاتی از #شهادت دسته جمعی این جوانان آن هم در نهایت شقاوت دشمنان دردناک است.
پ.ن: امروز روی تابوتهای این شهیدان تا رسیدن و آرمیدن به آغوش خاک میهن پرچمهایی است که پر می شود از دلنوشته، پر می شود از التماس دعا، از به یادتان هستیم، از دست ما را هم بگیرید و هزاران راز مگوی دیگر ...
پ.ن: شعر بالا همانند بسیاری از عکسها و تصاویری که هر کسی با عشقی و بضاعتی در هنر و ادب بدون عنوان به اشتراک گذاشته، به دست من هم رسید و من هم خواستم تا به اشتراک بگذارم.
دستهایش... چشمهایش...
زل زده ام به آسمان..آسمانی که نظاره گر زمین سرد ِ آنشب بود.. زمین لال است و آسمان مبهوت..دلم گرفته است..
چرا نمی بارد این آسمان؟ ببار آسمان! ببار تا این همه اشک عریان نشود..تا این همه درد...این همه درد..اشک امانم نمی دهد..هجوم ِ این همه تصویر ِ دردناک بر ذهنم امانم را بریده است..دستهایش..چشمهایش...
دستهایی که به قنوت به سوی آسمان بلند می شد و لبهایی که آرام "ربنا قنا من عذاب النار" می خواند ...آن دستها را بستند.. بند زدند بر وجود ِ پاکی که جز ِ عشق، هیچ چیز نمی توانست آن را اینگونه در آرامش به مسلخ بکشاند..
چشمهایش را بستند..با تلی از خاک...گمان کردند نمی بیند ..چشمهایی که آسمانی اند..ای غافلان!
زانو زدند...نه در برابر ِ وجود ِ سنگدل ِعفلقیها...بلکه در برابر ِ خدایی که نظاره گر بود و منتظر..در برابر ِ عظمت وجودی که آنها را عاشقانه به خود می خواند و چه هدفی، والاتر از عشق...
زمین ...ای زمین سرد ..,١٧٥ مرد ِ آسمانی را چگونه سالها در خود جای دادی و ساکت ماندی...مگر می توان آسمان را با خاک پیوند زد و نلرزید... مگر عشق را می توان در تلی از خاک دفن کردن..مگر می توان؟
حال امانت ِ خود را اینگونه پس می دهی و رها می شوی از دردی که سالها در خود داشتی..
چیزی قلبم را فشار می دهد...یاد مادری می افتم که هر روز، عکس ِ پسر ِ رزمنده اش را بر سینه می فشرد و زیر لب می گفت: عزیزکم..می دانم که میایی.. تو قول داده ای ...مادری که "انتظار" را زندگی کرد و رفت..
مادر ! کجایی یوسفت آمده است..عروسی ِ خوبان است..
در آغوش ِ مادر نیست آن جسم ِ بی جانِ عاشقش...اما بر روی دستان ِ کسانی است که عشق را می فهمند..نور را می فهمند..
مادر نگاه کن! دستهای جوانت را بستند و او بال گشود..... چشمهایش را با خاک پوشاندند و او آسمان شد...او را در تاریکی ِ شب دفن کردند و او نور شد...او عشق شد.. چه خیال ِ خامی داشتند این سنگدلان ِ کور که گمان می کردند دستهایشان را بسته اند تا فراموش شوند!
مادر شهر پر از بوی ِ خوش یوسف است....آب بزن راه را...نگارت می رسد..
مرا با این حس بهجا بیاورید!
همیشه برایم سؤال بوده که نسبت «داستان» و «زندگی» چیست؟
آیا زندگی مثل داستان است؟
یا داستان به زندگی شباهت دارد؟
هیچ وقت هم جوابی برای این سوال پیدا نکردم.
اما میدانم که در هر دوی این «داستان» و «زندگی»، یک چیزهایی وجود دارد که تاثیرپذیر است.
این «چیز»، کلمه نیست ... بلکه «حس» است.
کلمه نیست، چون شاید پیش آمده که یک کلمه یا جمله را بارها شنیدهایم اما هیچ حسی را در ما برنینگیخته است.
اما گاهی بوده که همان جمله را شنیدهایم و این بار برانگیخته شدهایم ... اذیت شدهایم ...
چرا ؟
چون واجد «حس» بوده ... یک حس که «رنگ» دارد ... «زنگ» دارد ... «وزن» دارد و بار آن را روی شانههایت حس کردهای.
حالا من دچار همان حس هستم ... یک احساس اصیل؛ اما «بدون کلمه».
مغروق در «هیچ حس» که انگار «تمام احساسام» است.
یک حس واقعی و «بدون واسطه».
مرا با این حس بهجا بیاورید لطفاً ...
برای غواص شهید
وقتی میرفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی ، یادت هست.
غروبها کنار رودمینشستیم و تو تن به آب میسپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش میدادیم و تو زمزمه میکردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب.....
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود وقتی به آب نگاه میکردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه میکنم، تو را میبینم.
هر وقت دست در آب میشویم، صدایت را میشنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما.
سرمشق
از روی مشقهای یک کودک جنگ می توان فهمید، که حتی، با این که در زمان جنگ نبوده، اما باز فرق گلوله های مشقی را با گلوله های اصلی می داند آن طور که فرق مشق را با دیکته.
ایران بعد از پهلوی تازه شور انقلاب و حضور در ابتدای جمهوریت را تجربه می کرد که همسایه دیوار به دیوارمان، خواست خودش را بر ما تحمیل کند، و ما که به تازگی از زیر دیکته سلطنت در آمده بودیم خود را با امتحانی تازه روبرو دیدیم. آن زمان خاک ایران ، مانند بهشت بارور بود. دشمن نیز این را بخوبی می دانست اما نه به آن اندازه که بداند شهید هم از خاکش می روید.
هواپیماها، جای ابرهای بارانزا را در آسمان شهر گرفته بودند و باران بمب و خمپاره بر سر مردم فرو می ریخت.
روی تخته سیاه، سرمشق جدیدی نوشته شد، آ مثل آوار. و تخته با این سرمشق، سیاهتر از قبل خود دیده می شد.
اصلاً بگذار از زبان اروند بشنویم. بگذار کمی موج بردارد، گذشته. اروند رود هم موجی است مثل خیلی از باباهای جنگ. هرموجش غمنامه ای حماسی است، قصه ای که اروند رود برای ساحل نشینان بازگو می کند.
موجی عظیم در دل خود دارد وقتی ١٧٥ غواص را در خود پناه داد، بیتاب و پر خروش، چون خونی گرم می جوشید از غیرت جوانانش. آنگاه که عزیزانش را از دل آب بیرون کشیدند و در گودالی با دستهای بسته زنده به گور کردند، پای لنگرگاههایش را قطع کردند تا فرزندانش را نجات ندهد، اروند روی دو زانو نشست، سر به سودای شیدایی جوانش داد و موجی شد.
کودکان لب برچیدند و نگاهشان را از روی تخته برگرداندند تا این تراژدی را نبینند. این بار روی تخته نوشته شد "ب" مثل " بغض".
دوباره تاریخ جنگ را برایمان بازخوانی کردند، چقدر دردناک است شنیدنش. جوانان غیور ایران در زمان جنگ، نه به دنبال قصه بودند و نه نام آوری، فقط خواهان به دست آوردن آزادی بودند و چه کسی جز آنها می داند که چه قدر سخت است که انسان در دنیای اسارت، رنج و جنگ، آزادی روحش را حفظ کند؟
آری این خاک، خاک گرم، با اصالت ذرات ماسه هایش. خاکی که گویی از سیاره ای دیگر است. آن قدر حرف برای گفتن دارد که نمی داند از کجا بگوید، از پای بیگانه یا پای استوار شهدایش. شاید بهتر باشد از خود بگوید.
این منم، ایران، چشم سیاه این کره خاکی، سیاه مثل نفت، سیاه مثل چشمان معصوم ١٧٥ شهید غواصش.گرچه داغها دیده ام، گرچه سوخته ام ، گرچه خارها در چشمم فرو رفته است، اما باز پلک گشوده ام رو به سازندگی، رو به پایداری، رو به ایرانی آباد.
تاریخ گواهی است بر فرو افتادن زانوی ظالمان در مقابل مظلومان
در همه تاریخ جنگها با فجایع بسیاری همراه بوده و در طول تاریخ ضحاکان خون آشام با غیر انسانی ترین شیوه ها و برای تجاوز به خاک دیگران از وحشیانه ترین راه ها بهره برده اند.
در این بین زنده بگور کردن سربازانی که برای حراست از مام میهن خویش به مقابله با دشمن می پردازند از شنیع ترین روشهای جنگی بوده که استفاده از آن همواره منفور بوده و در همه تاریخ از آن به بدی یاد می کنند.
زنده به گور کردن یعنی گرفتن حق حیات با نهایت خشم و کینه و برای آرام کردن روحی که در بدترین شکل خود از فردی متنفر است. اما در این بین گناه سربازانی که برای آزاد سازی خاک میهن عزیزشان از دست متجاوزین به جنگی ناخواسته رفته اند چیست که بعثیان در زمان تجاوز به ایران کینه های خود را با زنده بگور کردن آنها عیان ساخته اند.
آیا رژیم بعثی به خاطر عشق ایرانیان به امام حسین(ع) است که اینگونه نام خود را در تاریخ لکه دار کرده است. آیا در این اندیشه خام بودند که ایرانیان را با زنده بگور کردن از دفاع از مام میهن عقب خواهند راند.
در این رابطه ٢٨ اردیبهشت خبری جانسوز بر شنوندگان خبر کشف پیکر مطهر ٢٧٠ شهید دفاع مقدس در جنوب عراق فاو، ابوفلوس، شلمچه، مجنون و زبیدات لرزه انداخت. ١٧٥ پیکر از این تعداد مربوط می شود به پیکر پاک و بهشتی از شهدای غواص که در عملیات کربلای چهار با دستان بسته توسط نیروهای بعثی به شهادت رسیدند.
گفته می شود برخی از پیکرهای پاک و مطهر این شهدای عزیز هیچ جراحتی نداشته اند و گمان می شود که آنها زنده به گور شده اند.
هم اکنون سالها از واقعه تلخ زنده بگور کردن غواصان غیور ایرانی می گذرد و تاریخ نشان داد که هیچ چیز در این دنیا نیست که جبر طبیعت به آن پاسخ ندهد.
رژیم بعثی پاسخ دندان شکن خدای ایرانیان را با دستان دوستان رژیم بعثی که روزگاری برای جنگ وحشیانه با ایران به او انعام می دادند، داد. صدام رفت. رژیم بعثی رفت.
دشمنان ایران سالها است که نتیجه ظلم به ایرانیان را می بینند و در آتش آن می سوزند.
اما، در حیرتم که چرا هنوز به این نمی اندیشند که سرمنشا گردابی که در آن افتاده اند از کجاست و چرا سالهاست که در مصیبت گرفتار آمده اند.
آیا این فریاد خون شهیدان ایران زمین است که می جوشد و آسمان کربلا را سرخ فام کرده است. آیا این پاسخ خون دلیر مردانی است که زنده بگور شدند ولی یک گام از دفاع از مال و جان و ناموس و خاک میهنشان عقب ننشستند.
تاریخ گواهی است بر فرو افتادن زانوی ظالمین در مقابل مظلومینی که ساکت شدند ولی خدای آنها فراموش نمی کند و سرنوشتی شوم برای آنها رقم زده است.
یاد شهدا همچون آرش همواره در خاطر ایرانیان خواهد ماند.
یاد یاران
من معنای عشق را در شما یافتم ...
بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید ...
تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست...
با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند ...
موجهای زنده اروند .... مردان شجاع وطن، ایران آریایی، یادتان گرامی و راهتان استوار
کلاس درس، جای کم و دست بسته
مدرسه که می رفتیم کلاسمان خیلی شلوغ بود. هر کلاس حدود ٣٣ پسر بچه در نهایت ٣٥ کیلوگرمی با قدهایی کمتر از ١١٠ سانتیمتر. کلا حجمی نداشتیم ولی روی نیمکتها که مجبور بودیم سه نفری بنشینیم جا نبود نفس بکشیم.
مدام دعوایمان می شد البته زود دوست می شدیم.
ما فقط ٣٠ نفر بودیم ولی کلاس پر بود. زمانهایی می شد که معلم کلاسی نمی آمد و ٣٠ نفر دیگر به کلاس ما می آمدند. دیگر می شد قیامت. روی زمین، در راهرو ها، در میان نیمکتها حتی زیر تخته سیاه هم تعدادی پسر بچه می نشستند. نفس به زور می کشیدیم. در حالی که تنها ٦٠ و اندی می شدیم که دور هم جمع شده بودیم که سواد یاد بگیریم.
تصور این که ١٧٥ نفر با هم آن هم در شرایطی که می دانی خواهی مرد گیر افتاده باشندخیلی برایم سخت است. حتما دوست نداشتم در آن شرایط باشم. چه کسی دوست دارد؟
مثل من و تو بودند شاید با این فرق که داشتند می مردند. چه ضجه هایی که زیر خاک نزدند.
خاک...
خاک در دهان، خاک در چشم، خاک در گوش، خاک در بینی...
وای خدای من !
دستان بسته...
نه نمی توانم!
نمی خواهم!
چه گذشت بر آنها؟
خدای من!
لعنت به جنگ! لعنت به آدم کشی! لعنت به افراطیگری! لعنت به فرقه گرایی! لعنت به جهل!
دوست ندارم این دنیا را...
دل نوشته
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل ...
.
امروز آمدیم تا بر دستهای بسته تان بوسه زنیم؛آمدیم تا با همان دستهای بسته به دست دشمن،دستمان را بگیرید. دستهایی که در پیشگاه خدواند باز است و آزاد ...
نفس امروز ما مرهون همان دستهای بسته شماست.
بیتابی مادر
بی تاب بود، نگاهش به قاب عکس روی تاقچه خیره مونده بود. تازه خبردار شده بود. میدونستم خاطراتش رو یکی پس از دیگری مرور می کنه. گفت: «دلم گواهی میده احمد منم میون همین بچه های بی نام و نشونه.» و اشک امانش نداد. لباسهای مشکیاش رو از لای ترمه ای که بوی تربت کربلا میداد بیرون آورد. مصمم بود... مثل تموم مادرهایی که وقتی جنگ به کشور تحمیل شد، ساک پسرهاشون رو بستن، از زیر قرآن ردشون کردن و با بغض جبهه رفتنشون رو تماشا کردن. مادر جون می گفت صبوری درس انتظاره و ایمان داشت که امروز پایان سالهای به انتظار نشستنه. زیرلب آیت الکرسی می خوند و دونه های فیروزه ای تسبیح رو از لای انگشتاش عبور می داد. گفت: «امروز انگار دل آسمون هم گرفته.» راست می گفت، هوا بوی غربت می داد و کوچه های شهر منتظر اومدن ١٧٥ شهید بود.
چادرش را سر کرد، قاب عکس رو از روی طاقچه برداشت و راهی محل تشییع شهدا شد...